بی شعر



از جان خستم که به جانت بستگی دارد

از این دل ویرانه که وابستگی دارد

 

از چشم های زل زده به صفحه گوشی

از  خاطراتت در سراشیب فراموشی

 

از آسمانی که برایت بردگی کرده

از این دلی که در رهت افسردگی کرده

 

از قطره قطره اشک های پشت لبخندم

رفتی و من هر شب به یادت غرق آهنگم

 

رفتی و این دل را به حال خود رها کردی

رفتی ولی من منتظر ماندم که برگردی

 

از زنگ روی سیم های سرد گیتارم

از آن نگاهی که درونش خستگی دارم

 

از خط به خط خاطراتم با مدادی که

مینوشد هر آن جوهر این جیغو دادی که

 

از دفتری که بعد تو همدرد غم هام است

از قرص هایی که فراموشم کند هر شب زمستان است

 

از انتحاری که در آخر مردگی دارد

از مرده ای که از نگاهت چشم بردارد

 

از دوستت دارم که هر دم گوش کر میکرد

از عاشقی که هر شبش را با تو سر میکرد

 

از گرمی دستت به زیر نم نم باران

از حسرت آغوش بی پروا میان شهر و قبرستان

 

از نفرت چشمم که بر چشمت خیانت کرد

از این لب هرزه که به مشروب عادت کرد

 

از رد گیسو بر بیابانی در آغوشم

لعنت به چشمانی که شد ساده فراموشم

 

از غیرتی که بود و هست اما نخواهد بود

از جای زخمی که از اول طالعش بد بود

 

رفتی ز یادم با شعار برنمیگردم

رفتی و ماندم با سکوت و اشک و سردردم

 

رفتی ولی در خاطرم هر آن اینجایی

رفتی ولی هستم به یادت وقت تنهایی

 

رفتی و این دل را به حال خود رها کردی

رفتی ولی من منتظر ماندم که برگردی

 

یک شب بیا کاری نکن تنها کنارم باش

یک شب نوایی بر سکوت روزگارم باش

هر شب که میگیرند افکار مرا از تو

یک شب رها شو از همه ، دیوانه یارم باش

 

سطری برای جمله های بی شمارم شو

عکسی از آرامش برای چشم تارم باش

در فصل سردی عاشقت را نیمه جان کردی

یک شب برایم شعله شو یک شب بهارم باش

 

یک شب فقط از بوسه ام اذیت نشو جانم

یک شب فقط یک شب بیا و غمگسارم باش

با بی اعتنایی رد نشو ، این قبر پوسیده

یک شب کمی پیشم بشین ، اشک مزارم باش

 

من باختم در حسرت ایوان چشمانت

باری بمان و شاهد برد قمارم باش

باشد تو را گم میکنم در عمق افکارم

اما فقط امشب بمان و یادگارم باش



از جان خستم که به جانت بستگی دارد

از این دل ویرانه که وابستگی دارد

 

از چشم های زل زده به صفحه گوشی

از  خاطراتت در سراشیب فراموشی

 

از آسمانی که برایت بردگی کرده

از این دلی که در رهت افسردگی کرده

 

از قطره قطره اشک های پشت لبخندم

رفتی و من هر شب به یادت غرق آهنگم

 

رفتی و این دل را به حال خود رها کردی

رفتی ولی من منتظر ماندم که برگردی

 

از زنگ روی سیم های سرد گیتارم

از آن نگاهی که درونش خستگی دارم

 

از خط به خط خاطراتم با مدادی که

مینوشد هر آن جوهر این جیغو دادی که

 

از دفتری که بعد تو همدرد غم هام است

از قرص هایی که فراموشم کند هر شب زمستان است

 

از انتحاری که در آخر مردگی دارد

از مرده ای که از نگاهت چشم بردارد

 

از دوستت دارم که هر دم گوش کر میکرد

از عاشقی که هر شبش را با تو سر میکرد

 

از گرمی دستت به زیر نم نم باران

از حسرت آغوش بی پروا میان شهر و قبرستان

 

از نفرت چشمم که بر چشمت خیانت کرد

از این لب هرزه که به مشروب عادت کرد

 

از رد گیسو بر بیابانی در آغوشم

لعنت به چشمانی که شد ساده فراموشم

 

از غیرتی که بود و هست اما نخواهد بود

از جای زخمی که از اول طالعش بد بود

 

رفتی ز یادم با شعار برنمیگردم

رفتی و ماندم با سکوت و اشک و سردردم

 

رفتی ولی در خاطرم هر آن اینجایی

رفتی ولی هستم به یادت وقت تنهایی

 

رفتی و این دل را به حال خود رها کردی

رفتی ولی من منتظر ماندم که برگردی

 

یک شب بیا کاری نکن تنها کنارم باش

یک شب نوایی بر سکوت روزگارم باش

هر شب که میگیرند افکار مرا از تو

یک شب رها شو از همه ، دیوانه یارم باش

 

سطری برای جمله های بی شمارم شو

عکسی از آرامش برای چشم تارم باش

در فصل سردی عاشقت را نیمه جان کردی

یک شب برایم شعله شو یک شب بهارم باش

 

یک شب فقط از بوسه ام اذیت نشو جانم

یک شب فقط یک شب بیا و غمگسارم باش

با بی اعتنایی رد نشو ، این قبر پوسیده

یک شب کمی پیشم بشین ، اشک مزارم باش

 

من باختم در حسرت ایوان چشمانت

باری بمان و شاهد برد قمارم باش

باشد تو را گم میکنم در عمق افکارم

اما فقط امشب بمان و یادگارم باش



کاش از این همه تصویر چروکیده فراری باشد

همه جا لاله شود روی سرم سنگ مزاری باشد


چند شب گریه شدم در ایستگاه غم تو

کاش امشب بروم کاش قطاری باشد


کاش با عشق تو بیگانه شم و پیمانت

و به جامانده من در تو غباری باشد


کاش دیگر به خیالم نشتابی هر شب

با تو سهل است ولی بی تو قراری باشد


کاش خالی بشود قوطی تنهایی هام

قرص هایم همه شب تاس قماری باشد


کاش دیگر به همین راحتی عاشق نشوم

دور تا دور دلم کاش حصاری باشد


بس که کوبیدم به دیوار میان منو تو

مشت خونیم دعا کرد که ای کاش شیاری باشد


کاش از چرخه پاییز رهایی یابم

کاش ای کاش که ای کاش بهاری باشد


از جان خستم که به جانت بستگی دارد
از این دل ویرانه که وابستگی دارد
 
از چشم های زل زده به صفحه گوشی
از  خاطراتت در سراشیب فراموشی
 
از آسمانی که برایت بردگی کرده
از این دلی که در رهت افسردگی کرده
 
از قطره قطره اشک های پشت لبخندم
رفتی و من هر شب به یادت غرق آهنگم
 
رفتی و این دل را به حال خود رها کردی
رفتی ولی من منتظر ماندم که برگردی
 
از زنگ روی سیم های سرد گیتارم
از آن نگاهی که درونش خستگی دارم
 
از خط به خط خاطراتم با مدادی که
مینوشد هر آن جوهر این جیغو دادی که
 
از دفتری که بعد تو همدرد غم هام است
از قرص هایی که فراموشم کند هر شب زمستان است
 
از انتحاری که در آخر مردگی دارد
از مرده ای که از نگاهت چشم بردارد
 
از دوستت دارم که هر دم گوش کر میکرد
از عاشقی که هر شبش را با تو سر میکرد
 
از گرمی دستت به زیر نم نم باران
از حسرت آغوش بی پروا میان شهر و قبرستان
 
از نفرت چشمم که بر چشمت خیانت کرد
از این لب هرزه که به مشروب عادت کرد
 
از رد گیسو بر بیابانی در آغوشم
لعنت به چشمانی که شد ساده فراموشم
 
از غیرتی که بود و هست اما نخواهد بود
از جای زخمی که از اول طالعش بد بود
 
رفتی ز یادم با شعار برنمیگردم
رفتی و ماندم با سکوت و اشک و سردردم
 
رفتی ولی در خاطرم هر آن اینجایی
رفتی ولی هستم به یادت وقت تنهایی
 
رفتی و این دل را به حال خود رها کردی
رفتی ولی من منتظر ماندم که برگردی
 
یک شب بیا کاری نکن تنها کنارم باش
یک شب نوایی بر سکوت روزگارم باش
هر شب که میگیرند افکار مرا از تو
یک شب رها شو از همه ، دیوانه یارم باش
 
سطری برای جمله های بی شمارم شو
عکسی از آرامش برای چشم تارم باش
در فصل سردی عاشقت را نیمه جان کردی
یک شب برایم شعله شو یک شب بهارم باش
 
یک شب فقط از بوسه ام اذیت نشو جانم
یک شب فقط یک شب بیا و غمگسارم باش
با بی اعتنایی رد نشو ، این قبر پوسیده
یک شب کمی پیشم بشین ، اشک مزارم باش
 
من باختم در حسرت ایوان چشمانت
یک شب بمان و شاهد برد قمارم باش
باشد تو را گم میکنم در عمق افکارم
اما فقط امشب بمان و یادگارم باش

"تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد

زندگی درد قشنگیست که جریان دارد"


باید از اول این درد میدانستم

هر شروعی که به تو ختم شود یک شبه پایان دارد


که سکوتی شده هر نغمه ی نیلوفری ات

که برایم همه شب گریه ی پنهان دارد


من تو را بهر جداییت ملامت نکنم

دردم این است که رفتی و تنم جان دارد


حال ، زخمی که زدی با همه پیمان دارد


من هوایم همه ی سال ابریست

و خیابانم همیشه نم باران دارد


کسی از پیچ و خم جاده پاییز تو آگاه نشد

که قدم در قدم هر ثانیه ، تاوان دارد


هر نگاهم به تو انه مرا سوخت و ویرانم کرد

ناله هایم خبر از خلوت زندان دارد


دست لرزان من امشب شعر شد بغض چکید

باز امشب در و دیوار اتاقم غم هجران دارد


حال ، زخمی که زدی شوق نمکدان دارد.


(( تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد

زندگی درد قشنگیست که جریان دارد ))


باید از اول این درد میدانستم

هر شروعی که به تو ختم شود یک شبه پایان دارد


که سکوتی شده هر نغمه ی نیلوفری ات

که برایم همه شب گریه ی پنهان دارد


من تو را بهر جداییت ملامت نکنم

دردم این است که رفتی و تنم جان دارد


حال ، زخمی که زدی با همه پیمان دارد


من هوایم همه ی سال ابریست

و خیابانم همیشه نم باران دارد


کسی از پیچ و خم جاده پاییز تو آگاه نشد

که قدم در قدم هر ثانیه ، تاوان دارد


هر نگاهم به تو انه مرا سوخت و ویرانم کرد

ناله هایم خبر از خلوت زندان دارد


دست لرزان من امشب شعر شد بغض چکید

باز امشب در و دیوار اتاقم غم هجران دارد


حال ، زخمی که زدی شوق نمکدان دارد.


چه شود ابر شوی چکّه کنی خشک بیابانم را

چه شود لاله شوی رنگ کنی مشکی پایانم را

چه شود خنده شوی و در گوشم عشق را مژده دهی

که چنان گریه شوم مست شوم گم کنم ایمانم را

و دو چشمان تو را ناز نگاهت به دلم وصل کند

و لبت چاک زند این جگر و دفتر و دیوانم را

چه شود هر نفسم عطر تنت را به گروگان گیرد

چه شود تا بدنم پیرهنت را به گروگان گیرد

چه شود فکر من و زلف تو هر لحظه پریشان نشود

چه شود قصه ما خسته بی طاقت باران نشود

چه شود کلبه ما یک شبه ویران نشود

با تو شاید که به پایان برسانم نفس و جانم را

بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم یکم وقت خالی بین روزمرگی هام باز کنم و شروع کنم به نوشتن! ایندفعه بی شعر.

 

بسم الله الرحمن الرحیم

آغاز فعالیت وبلاگ - سهرگاه جمعه 99/2/12 ساعت 04:13AM

. این روزا انقدر فشار روانی رو خودم احساس میکنم که اگه مغزم رو یه جا خالی نکنم میترکه وسط اتاق و میپاشه رو در و دیوار!   

راستش انقدر حرف تو سرم هست که نمیدونم از کجا شروع کنم.

از همین الان که رو تختم دراز کشیدم و دارم این متنو مینویسم؟

یا از روزی که نتایج کنکور اومد و معلوم شد قراره پرستار بشم؟

یا اینکه نه. از وقتی که به تبریز اسباب کشی کردیم و همه چیز یهو پیچیده تر شد؟

میخوام از اول اولش شروع کنم.

"بی شعر!"

چرا بی شعر؟

قبلا یه وبلاگ دیگه داشتم و شعرامو توش میزاشتم که پاکش کردم! (البته زیاد هم طرفدار نداشت)

چند ماه پیش در مورد اسم وبلاگ جدیدم فکر میکردم که یهو این اسم به ذهنم رسید.بی شعر!

"اخه چرا بی شعر؟!!!" این اولین جمله ای بود که وقتی میخواستم با یکی در مورد وبلاگم همفکری کنم ازم میپرسید!

واقعا چرا بی شعر؟؟؟

قبلا عادت داشتم شبا بیدار بمونم و شعر بنویسم.

شعر گفتن به یه بخش مهمی از زندگیم تبدیل شده بود.

حتی یه وقتایی بود تا صبح بیدار میموندم تا شعرمو کامل کنم!

بعد کم کم برام تبدیل به یه نوع عادت شد. دیگه نمیتونستم درست حسابی تا صبح بخوابم و شروع میکردم به شعر نوشتن.

چه شود ابر شوی چکه کنی خشک بیابانم را

چه شود لاله شوی رنگ کنی مشکی پایانم را

چه شود خنده شوی و در گوشم عشق را مژده دهی

که چنان گریه شوم مست شوم گم کنم ایمانم را

.

جالب اینجاشه که بعد یه مدت دیگه شعر هم نمیتونستم بنویسم! فقط بیدار میموندم. به کاغذ نگاه میکردمو به فکر میرفتم. "سر خودکار همیشه این مزه رو میداد یا حس چشایی من داره عوض میشه؟! نکنه بخاطر جویدنش سرطان بگیرم؟؟ ینی تا چند سال دیگه یه درمان درست حسابی برا سرطان پیدا میشه؟؟چرا اتاق یهو اینقد سرد شد؟؟؟."

نمیدونم چم شده بود

ولی دیگه حس شعر گفتن نداشتم!

انگار یه چیزیم گم شده بود (به گمانم شعرا بهش الهام میگن یا طبع شاعری یا یه همچین چیزی :/)

بی تو دیوانه ترین.

به نگاهی که همه شهر.

هر که آمد قسمی خورده ولی.

 

بی شعر. چه عنوان خوبی به نظر میرسید!

فکر کنم از این به بعد باید به زندگی بی شعر عادت کنم (هر چند ترک عادت خیلی سخته برام)

مثل اینکه یه فصل جدیدی تو زندگیم در حال شروع شدنه.

درضمن امشبم یکی از اون شباس :/

پس مینویسم ، ایندفعه بی شعر.


گاهی یادم میرود زندگی چقدر زیبا میتواند باشد.
با خیالات و جنون و تمام دلتنگی هایش
دلمان تنگ شده برای خنده های از ته دل بی شک!
باید بیدار میشدیم برای رهایی از این توهمات دوست داشتنی
یاد روز های بارانی بی چترمان بخیر
چقدر شوق دیدار همدیگر را داشتیم
چقدر در فراز و نشیب روزمرگی هامان تاختیم و فرسوده برگشتیم
گویی اصلا مقصدی در کار نبود!

باید برایت مینوشتم.
این روز ها جرئه جرئه تیره آسمان مرا در خود میکُشد
چنانچه انگار این تاریکی در من ریشه دوانده است
نفسم بوی مرگ میدهد
پنجره مرا در آغوش میکشد
من نیز در تماشای چراغی آنور خیابان
قافیه تنهاست.
خاطره سکوتیست در دل شب که با خیالاتت درمی آمیزد و مرا به فکر میخواند
از تو چه پنهان.
گاهی باران نیز میبارد
شاید تلافی بغض بی انتهایمان باشد
یا انزجار قطره های باران از این تباهی ویرانگر

دلم برای تمام شب هایی که بی مهابا دست مرا میگرفتی و طول و عرض شهر را به هم میدوختیم تنگ شده
انگار که همه چیز به غیر ما در حاشیه بود
در جدال و عشق و حسادت دیوانه ها حریفمان نبودند
چه به سرمان آمد که اینگونه با هم غریبه شده ایم

باید برایت مینوشتم.
زندگی دیگر طعم زندگی نمیدهد
بیشتر شبیه راه رفتن و نشستن و حرف زدن و نخوابیدن هاست
آسمان هنوز هم آبیست
افسوس دیگر چشمانمان طاقت دیدنش را ندارد

عزیزتر از جانم.
قلمم سخت پریشان است ولی باید برایت مینوشتم
حالم این روز ها تعریفی ندارد
سکوتی شده ام در انبوه کلمات
با همه جهان غریبه ام انگار
کاش بودی و از تناقض واژه هایم میکاستی
از عمق خلوتم در این شلوغی ممتد بی انتها

میخواهم از همینجا صدایت بزنم
افسوس دیگر زمزمه هایم نای فریاد شدن ندارند
با این همه باید برایت مینوشتم
سرگردان شده ام در برزخ میان عشق و نفرت
تیره تر از شب ، گریه تر از باران شده ام
ویران شده ام در این سیاهی
کاش بودی و میدیدی.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها